انشا ازاد

یک داستان ادبی و مذهبی غیر تکراری

دانلود داستان ادبی و مذهبی غیر تکراری

یک داستان ادبی و مذهبی غیر تکراری

خورشید در فراز آسمان می درخشید،هوای بهاری طنین انداز روح بود و نسیم خوش،بوی گل ها و سرسبزی برگان تازه شکفته را با خود همسفر کرده بود. پیرمردی سپیدموی و سپیدروی در گوشه ی اتاق نشسته بود. درحالی که دانه های فیروزه ایی تسبیح را در دست می چرخاند. قاب عکس روی تاقچه هر لحظه پیش رویش بود. در دل نجوا می کرد و قطره اشک ها لجوجانه از یکدیگر پیشی می گرفتند.

آنقدر در سکوت در دل هیاهو به پا کرد که اذان مغرب فلک را به لرزه انداخت و پیرمرد شتابان برخاست. زیر لب استغفرالله می گفت و از خدا طلب عفو می کرد و خود را سرزنش می کرد که غافل گشته و محبوبش را به معبودش رجحان دانسته است. از پله های خانه که پایین می رفت سرش کمی گیج می رفت،اما به شوق دیدار معبود پله ها را پایین می رفت. در حیاط خانه صدای اذان واضح تر به گوش می رسید و فکرش کمی به دور دست ها رفت به صدای کسی که محجوبانه خطابش می کرد:حاج آقا نماز شده،خدایت را در آغوش نمی گیری؟!دلش برایت تنگ شده است و او لبخند ملیحی به لب می نشاند و سری تکان می داد.

یک داستان ادبی و مذهبی غیر تکراری

ناگهان زمین و زمان چرخید و چرخید و در زیر پله ها ایستاد. پیرمرد چشم فروبست و صدای الله اکبر اذان آخرین صدایی بود که به گوش رسید. نمی دانست در دنیای ابدیت است یا در دنیای وهم و خیال.

ولی در آنجا بوی خوش بهار هنوز به مشام می رسید. صدای گریه و شیون زنی به گوشش رسید و آن صدا،پیرمرد را به وحشت انداخت. نمی دانست روی ابرها راه می رود یا روی زمین.اما هر چه بود حس بلاتکلیفی عجیبی سراسر وجودش را در برگرفته بود. هرچه به جلو پیش می رفت از سفیدی های دورش کاسته می شد و سیاهی بر سفیدی غلبه می کرد.

آنقدر در جستجوی صدای گریه به جلو حرکت کرد تا چیزی از سفیدی باقی نماند. همه چیز سیاه بود و پیرمرد جز دستانش چیزی نمی دید.

هنوزتسبیح  فیروزه ایی در دستانش بود. اما پاره شده بود و از آن جز چند مهره،چیزی باقی نمانده بود.

یک داستان ادبی و مذهبی غیر تکراری

به پشت سرش نگاه کرد. پشتش هنوز سفید بود. انگار آن سیاهی ها فقط دور آن حصار کشیده بودند. مهره های تسبیح  همچون ردپایی روی زمین ریخته شده بود. با تشویش دستانش را نگاه کرد. از تسبیح تنها دو مهره باقی مانده بود. دو مهره مصادف با دو قدم! با تعجیل دو قدم را به جلو رفت. ناگهان همه چیز بر سرش آوار شد. گویی از دره ایی بلند به اعماق زمین پرت شد. این بار صدای جیغ زدن به گوش رسید. انگار پابه پای مرد،زن نیز درد می کشید. درد سراسر وجود پیرمرد را در بر گرفت. با صدای بی رمق و ترسیده اش آهی از روی شکوه کشید. به یکباره صدای زن قطع شد و صدای قدم هایی که به او نزدیک می شد به گوش رسید.

صدای پا که قطع شد پیرمرد با زحمت زیاد چشمانش را باز کرد. صحنه ی روبرویش بسیار خوف انگیز بود. محبوبی بود که ساعت ها در قاب عکس برایش گریسته بود. در دل از او مدد خواسته بود تا او را نیز پیش خود ببرد.

یک داستان ادبی و مذهبی غیر تکراری

زیرا دنیای بی او را نمی خواست. اما اکنون صورت زخمی و خون آلودش را می دید. مارها از سر و رویش آویزان بودند و زالوها به گوشتش چسبیده بودند و جانش را می خوردند و زن که روزی محرم و خانم خانه اش بود با صدایی ملتمس روبه همسرش گفت:تو را به خدایی که پنج موقع می پرستیش،شکایت نکن!ناشکری نکن.

 خدا را فراموش نکن!او بزرگ است،اگر من را از تو گرفت حتما علتی داشته است. مرا نپرست. خدایت نیست جر معبودی و شکرگذارش باش با هر اشکی که در فراقم می ریزی جان می دهم و عذاب می بینم و در آخر نعره ایی از روی درد کشید. پیرمرد شتابان پرید. پایین پله ها بود. کمی گوشه ی ابرویش خون می آمد،اما پا تند کرد و شروع به اقامه ی نماز کرد.

این بار برای طلب مغفرت برای خدا گریست و از او یاری طلبید!شاید خدا اینگونه می خواست تلنگری بر وی بزند تا به او یادآور شود که گریه و عزاداری زیاد برای مرده ها و رفته ها نوعی ناشکری و شک به حکمت خداست. پس تا زمانی که زنده اند با آن ها به درستی رفتار کنید و زمانی که مردند تنها به حکمت و علم خداوند ایمان داشته باشید،زیرا او حکیم و عالم است

یک داستان ادبی و مذهبی غیر تکراری

منبع: سایت انشا باز

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا