انشا پایه یازدهمانشا پایه یازدهم فنی حرفه ای

انشا گفت و گوی ستاره با انسان

انشا گفت و گوی ستاره با انسان

انشا گفت و گوی ستاره با انسان

جهان را بنگر/که به رختِ رخوتِ خرابِ خود/از خویش بیگانه است

و ما را بنگر/بیدار/که هشیداران غم خویشیم

    آسمان که رخت سیاه بر تن می کند،نبض دلتنگی ها هم انگار جان تازه ای می گیرد؛تک تک ستارگان می شوند چراغ های دلتنگی که لحظه ب لحظه به تعدادشان افزوده می شود. اما خب….. بیشتر افراد واهمه دارند از مرور گذشته ای که تک به تک آجر هایش را خودشان چیده اند، برای همین تصمیم می گیرند دلتنگی هایشان را در عمیق ترین گوشه قلبشان خاک کنند و به غار تنهایی خود پناه ببرند و آنچنان خود را در رویا غرق می کنند،گویی هرگز زنده نبوده اند!

    و اما من……

به جدای همه مردم جهان لحظه شماری می کنم برای رسیدن هیاهوی خاطرات مرده و نورسیده، زل می زنم به تک تک چراغ های دلتنگی و گاه گاهی چشمانم خیس می شوند و در اوج گریه بلند بلند میزنم زیر خنده،شب است دیگر،دگرگون می کند حال و احوالت را. و به رسم و عادت همیشگی شروع می کنم به حرف زدن با چراغ نیم سوزی که فکرکنم چیز زیادی از عمرش باقی نمانده باشد.

    گفتم :«خوش بحالت کلی دوست داری از هم جنس خودت!»

گفت:«هیچ گاه دیگران را از روی ظاهر قضاوت نکن!»

گفتم:«پس این همه دورت شلوغ است و از تنها بودن نالانی؟»

گفت:«تو هم انسان های زیادی در دورت برت هستند،پس تو چرا تنهایی؟!»

گفتم:«به قول سهراب من به آمار زمین مشکوکم.»

گفت:«رمز بیداری را  پشت بی خوابی این ثانیه ها فهمیدم   تو به آمار زمین مشکوکی  من به دل های زمین.»

مطالب پیشنهادی :  انشاء در مورد روز درختکاری

گفتم:«تو هم انگار دلت بدجوری در دریای غم و تنهایی لنگر انداخته است.»

گفت:«برای همین گفتم از روی ظاهر قضاوت نکن، همیشه زیباترین لبخند ها بیشترین رنج ها و تنهایی ها را کشیده اند.»

گفتم :«آری!راست می گویی ، سخت است که در هیاهوی خلوت شهر حس کنی که تنها انسان روی کره زمینی!»

گفت:«و سخت تر از آن، این است در تمام این شلوغی ها هیچ قلبی به یادت نتپد:)»

نویسنده:صباجعفرپور

انشا گفت و گوی ستاره با انسان

منبع: تلگرام

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا