انشا پایه یازدهمانشا پایه یازدهم فنی حرفه ای

انشا گفتگو آدم برفی و خورشید

انشا گفتگو آدم برفی و خورشید

انشا گفتگو آدم برفی و خورشید

 زمستان بود.آسمان تیره، زمین سفید.بچه های روستا زیر درخت،برف بازی می کردند و آدم برفی می ساختند. برای آنکه آدم برفی شان زیبارو باشد هر کدام دکمه ای،چوبی،تکه لباس کهنه ای آوردند.برای آدم برفی چشم ساختند،لب ساختند،لباس و دست و کلاه آوردند. دیر وقت بود و وقت رفتن، اما بچه ها آدم برفی شان را کامل نمی دانستند و سوال این بود که نکند چیزی کم داشته باشد؟ناگهان یکی از بچه ها،دوان دوان به سوی خانه رفت و پس از چندی بازگشت.قلبی پارچه ای پر از پنبه های سفیدی در دست داشت و آن را در سینه آدم برفی جای داد و دیگر آدم برفی ناقص نبود.

   سرش را بالا آورد.گویی امروز آسمان قصد کرده بود لباس عزایش را در بیاورد و او برای اولین بار می توانست رنگ آسمان و شاید خورشیدی که بارها تعریفش را شنیده بود ببیند.ابرها کنار می رفتند و شاخه های طلایی خورشید سپر ابرها را سوراخ سوراخ می کرد.

   چشمانش برق می زد و دکمه های لبانش لبخند پهنی نشاندند. راست میگفتند؛خورشید واقعا زیبا بود!

-‌سلام.

به دکمه های سیاه چشمانش خیره شد و گفت: سلام آدم برفی جان! زمستان خوب بود؟

زمستان؟نه!اصلا خوب نبود.همه اش تیرگی،همه اش تنهایی،همه اش آسمان ابری…

-زمستان است دیگر.اگر زمستان نبود توهم نبودی.

-می دانم ولی شنیده ام که سنگ ها می گفتند زمستان هایی با آسمان خورشیدی را هم دیده اند.

-پس دلت خورشید می خواست؟چرا؟!

   با این جمله آدم برفی گرمای عجیبی حس کرد.شاید گرمای عشق بود یا شاید شعله آفتاب.

مطالب پیشنهادی :  انشا در قالب گفت و گو_ پایه یازدهم

-تو واقعا زیبایی!

   به راستی که خورشید این زیبایی ها را از کجا آورده بود؟

-شاید هم تو زیباتر از من ندیده ای.تو ساکنی و تنها اطراف خودت را می بینی.

-مهم این است که در دنیای کوچک من تو زیباترینی.

   خورشید بالاتر آمد و مستقیم به آدم برفی می تابید.آدم برفی زیر تابش خورشید از عشق ذره ذره آب می شد.

-خورشیدجان،حرف بزن!چیزی بگو.

-از چه بگویم؟

-از عشق…

-از عشق؟ از عشق گفتن که کار من نیست.

-پس کار تو چیست؟

   یکی از دستان آدم برفی افتاد. هوا گرمتر و گرمتر می شد.

-کار من گرم کردن و سوزاندن است.

-گرمایت زیباست؛گرمایت را دوست دارم.

-اما گرمای من تو را نابود خواهد کرد.

-این تقصیر تو نیست،قانون طبیعت است. من از قانون نوشته شده عیب نمی گیرم…

   دست دیگر آدم برفی افتاد و مدام لاغر و لاغر تر می شد. شاید التهاب عشق او را از پا در می آورد.

-خورشید من!تا کنون عاشق شده ای؟!

   بی قرار برای شنیدن جواب و قلبی که تار و پودش از فرط هیجان می تپید.

-مگر می شود عاشق نشد؟سالها پیش بود.من بودم و آسمان و زمین و قمر! قمر در پی زمین و من در پی قمر.آنجایی شعله ور تر شد عشق من، که ماه محتاج من بود و من،دست کرم…

   برق چشمان آدم برفی رفت و دیگر چیزی از وجودش نمانده بود.لبخندش محو شد و درحالیکه دکمه های لبانش فرو می ریخت زمزمه وار گفت: شمس من! در این عمر کوتاه من،چیزی شیرین تر از تلخی عشق نبود.بهارت مهتابی!

مطالب پیشنهادی :  گفت و گوی ساکنان کره زمین با کرونا

   و دیری نگذشت که در زیر شعله های آفتاب از بین رفت.

   روزها بعد،وقتی که کودکان دِه زیر درخت و در چمن زار مشغول بازی بودند، قلبی پارچه ای را یافتند. پسر بچه ای آنرا پاره کرد.پنبه های داخل آن تیره و سیاه شده بود.

 

 

نویسنده: امینه خرم آگاه

انشا گفتگو آدم برفی و خورشید

منبع: تلگرام

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا