انشا ازادانشا پایه دهمانشا پایه دهم شاخه فنی و کاردانش

متن ادبی درباره یک صبح سرد و برفی زمستان

متن ادبی درباره یک صبح سرد و برفی زمستان

صبح زود از خواب بیدار شدم اما چه فایده که مژه هایم در هم تنیده شده بودند و نمی گذاشتن چشمانم را با کنم. به هرسختی ایی که بود جایم را که در آن لحظه مانند پر قو گرم و نرم بود را رها کردم و به سوی پنجره خانه روانه شدم. از پنجره با چشمانی خواب آلود به بیرون نگاه کردم و نظارگره دانه های ظریف برف شدم که رقصان رقصان زمین را فرش می کردند. زمانی که لباس های گرم و رنگارنگ خود را برتن کردم مانند پرنده ایی که از قفس گریسته بود به سوی حیاط پرواز کردم.

وقتی که به حیاط رسیدم دیدم درختانی که تا دیروز مانند اسکلتی در گوشه حیاط ایستاده بودن و لباس نداشتن امروز لباس سفید برتن کرده اند و در دستانشان قندیل هایی بلوری دارند. وارد حیاط که شدم با هر قدمی که برمی داشتم طرحی از کفشم را بر روی برف ها جا می گذاشتم.

در حیاط با شوق و ذوق فراوان شروع کردم به ساختن آدم برفی ایی زیبا و سفید. او نمی‌توانست جایی را ببیند پس دوان دوان رفتم و دکمه هایی برای چشمانش آوردم اما حال سردش بود. این بار به سمت کمد رفتم و شالگردنی را که مادربزرگم برایم بافته بود آوردم و برگردن اویختم و از هویجی نارنجی برای بینیش استفاده کردم، اما چه فایده چه فایده که وجودش سربد بود. من می‌توانستم او را گرم کنم اما نمی توانستم گرمای وجودم را به او منتقل کنم و او نیز تبدیل شد به انسان های سردی که قبلا دیده بودم و دوستی ما  چند ساعتی بیشتر طول نکشید و او تا خورشید را دید با او رفت ومن را تنها گذاشت.

حال که بزرگتر شده ام فهمیدم که او مجبور بود برود یعنی خورشید سوزان او را مجبور کزده بود.

مطالب پیشنهادی :  متن ادبی درباره ی یک صبح سرد برفی انشا پایه دوزادهم

من منتظر زمستان خواهم ماند تا اورا به من بازگرداند و هرروز که از خواب بیدار می شوم از پشت شیشه به حیاط نگاه می کنم تا بتوانم روزی دوباره او را در میان برف های زمستان ببینم هر چند که این دیدار کوتاه باشد.

متن ادبی درباره یک صبح سرد و برفی زمستان

منبع: سایت انشاء باز

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا